رمان احساس خاموش 8

بخاطره کم خونی که داشتم یکم چشمام تار میدید..وقتی مهران پیشنهاد داد بریم یه جایی باهم صبحانه بخوریم امیرنگام کرد یعنی بریم یا نه؟..

منم بخاطره کم خونیم اگه قبول نمیکردم حالم بد میشد با کمال میل قبول کردم..نگین تندتند ذوقشو نشون میداد اما من فقط لبخند میزدم..

وقتی رسیدیم رفتیم داخل یه جایه دنج نشستیم و پسرا سفارش یه صبحانه کامل دادن..

نگین چشم و ابرو مشکی و پوست سفیدی داشت..بینی کوچیک و لب دهن مناسب..کلا با نمک بود و ریزه میزه..چتری هاشم ریخته بود رو پیشونیش..

مهران هم چشماش مشکی بود و پوست گندمی داشت قند بلند و اندام ورزیده ای داشت..بهم میومدن..

هنوز داشتم اونارو ارزیابی میکردیم که یادم اومد بهار امروز کلاس داشت سریع گوشیمو از کیفم دراوردم و شمارشو گرفتم..بعد از چندتا بوق نفس نفس زنان جواب داد:

-ا..ال..الوو..ب بارا نم..

با تعجب گفتم:

-بهار چی شده؟

با عصبانیت غرید:

-خواب موندم امروز..تند اماده شدم اومدم دانشگاه وقتی رسیدم دویدم رفتم سمت کلاس اما عوضی رام نداد..

لبخند نشست رو لبام..با محبت گفتم:

-قربونت برم اشکال نداره..چرا خودتو اذیت میکنی ببین چه جوری نفست گرفته..حتما صبحانه هم نخوردی؟

نالید:

-نه بارانم..دارم میرم بوفه یه کیکی چیزی بخورم..خیلی گشنمه..

-خواهری ما ازمایش دادیم همونجا دوتا دوست خوبم پیدا کردیم..4تایی اومدیم صبحانه بخوریم..میخواهی توهم بیا..

با خوشحالی گفت:

-پس سفارشاتو بیشتر کنین که من اومدم..ادرس بده..

ادرسو بهش دادم و قطع کردم..میدونستم سریع میاد..امیر که مکالممو شنیده بود گفت:

-میاد؟

-اره خواب مونده بود نتونسته بود صبحانه بخوره استاد هم راش نداده بود تو کلاس..

امیر گارسونو صدا کرد سفارشارو بیشتر کرد و گفت یکم دیرتر بیارن..نگین بینیشو چین انداخت و گفت:

-اه اه چقدر بدم میاد از این استادا..

با تعجب گفتم:

-مگه دانشجویی؟

-نه بابا خداروشکر تموم کردم..

-چی خوندی؟

-لیسانس حسابداری دارم اما کو کار؟؟

امیر به جایه من جواب داد:

-اره الان خیلی سخت کار پیدا میشه..

رو بهش گفتم:

-دوست داری کار کنی؟..

با تردید نگاهی به مهران انداخت و چیزی نگفت..حتما مهران دوست نداره کار کنه خانومش..مهران خیلی معمولی گفت:

-اگه جایه مطمئنی باشه اره از بیکاری هم نجات پیدا میکنه..

سرمو تکون دادم و چیزی نگفتم..اگه بتونم براش کناره حسابدار کارخونه یه کار جور میکردم..اما هنوز تازه شناختمشون باید یکم بیشتر باهاشون اشنا شم..من ادمی نبودم به کسی که 2ساعته شناختم اعتماد کنم..

باید بیشتر باهاش اشنا شم..شاید رفتم عروسیش تا خانوادشو ببینم..داشتیم درباره کار پیدا نشدن حرف میزدیم که صدا گرم و مهربون بهار از پشت سرم اومد:

-سلام..

هممون بلند شدیم..با مهربونی بغلش کردم و صورتشو بوسیدم..اونم بوسم کرد و گفت:

-خوبی بارانم؟..ازمایش دادی؟..حالت خوبه؟..سرت گیج نرفت؟..حالت بد نشد؟..دردت نیومد؟..

یک ریز سوال میپرسید منم با مهربونی نگاش میکردم..نگین و مهران هم به سوال پرسیدن بهار میخندیدن..دستشو گرفتم پریدم وسط حرفش:

-خوبم عزیزم..یکم چشام تار میزنه اما الان که صبحانه بخورم خوب میشم..بیا بشین..

با نگرانی نگام کرد و گفت:

-ای وای چرا همون موقع یه چیزه شیرین نخوردی؟

-نشد گلم..بیا بچه هارو بهت معرفی کنم..

بهار تازه حواسش جمع شد..با شرمندگی نگاهی به همه انداخت و گفت:

-وای ببخشید..نگران باران بودم حواسم پرت شد..

رفت پیش نگین با مهربونی ذاتیش صورتشو بوسید و گفت:

-سلام عزیزم خوبی؟..من بهارم ابجی باران..

نگینم صورتشو بوسید و گفت:

-سلام گلم..مرسی تو خوبی؟..منم نگینم تازه با باران اشنا شدم تو ازمایشگاه..

بهار سرشو تکون داد و گفت:

-خوشبختم عزیزم..دوستا باران دوستا منم هستن البته اگه قابل بدونی..

-این چه حرفیه عزیزم..من خیلی هم خوشحالم دوتا دوست پیدا کردم..

-لطف داری گلم..

رفت طرف مهران..بهار برعکس من تو رابطه با پسرا راحت بود..نه اینکه دوست پسر داشته باشه..نه..یعنی اصلا تو خطه دوست پسر و پسربازی نیست..اما با پسرا راحت برخورد میکنه..

منم قبلا مثله بهار بودم اما الان دیگه 360درجه عوض شدم..دستشو دراز کرد جلو مهران و گفت:

-سلام خوب هستین؟..

مهران دستشو گذاشت تو دست بهار و با لبخند گفت:

-سلام خانوم ممنون..شما خوب هستین؟..منم نامزده نگین هستم..

-خوشبختم..

-همچنین..

بهار رسید به امیرعلی..با شوق دستاشو کوبید بهم و گفت:

-به به سلام اقایه داماد..شطوری؟..مارو نمیبینی خوشی؟..

لبخند محوی نشست رو لبا امیر..دست بهار و گرفت به گرمی فشرد و گفت:

-سلام بهار جان..به لطف شما بد نیستم..شما که اصلا احوالی نمیگیری..

بهار نشست رو صندلی بین منو نگین و گفت:

-به خدا درگیره دانشگام..داداشت خوبه؟..خاله و عمو خوبن؟

-خوبن ممنون..سلام میرسونن..

-خداروشکر..

گارسون اومد میز صبحانه رو چید..بهار و نگین یک ریز اتیش میسوزوندن..خیلی اخلاقشون مثله هم بود..

صبحانه رو خوردیم و بلند شدیم..وقتی رسیدیم به ماشینامون نگین اومد پیش منو بهار گفت:

-بهار و باران من برا عروسیم منتظرتونم ها..واقعا دوست دارم بیایین و بیشتر باهم اشنا شیم..

بهار دستاشو کوبید بهم..با صدا دستا بهار امیر و مهران برگشتن طرفمون نگامون کردن و اومدن کنارمون..بهار بی توجه بهشون گفت:

-دلم لک زده برا یه عروسی..من که حتما میام..

نگین با خوشحالی برگشت سمت منو گفت:

-وای باران بخاطره بهار بیا..باشه؟

نگاهی به بهار انداختم که چشماش برق میزد..خیلی وقت بود نه جشنی رفتیم نه عروسی..بخاطره بهار و اینکه بیشتر نگین رو بشناسم قبول کردم بریم عروسی نگین..

شمارمو که بهش داده بودم قرار شد زنگ بزنه ادرس و تاریخ دقیق عروسی رو بهم بگه..خدافظی کردیم نگین و مهران رفتن..رو به بهار گفتم:

-کلاس داری بازم؟..

-نه همین یکی بود که رام ندادن..

سرمو تکون دادم و به امیر گفتم:

-من با بهار میرم ماشینمو برمیدارم میرم کارخونه..تو دیگه برو به کارات برس..

امیر سرشو تکون داد و گفت:

-کی بریم برا خرید؟..

-نمیدونم..هرموقع خودت خواستی خبرم کن..

باشه ای گفت و باهامون دست داد رفت..ماهم سوار ماشین بهار شدیم راه افتادیم سمت خونه..بهار رفت تو خونه منم ماشینمو برداشتم رفتم کارخونه....

 



 


نظرات شما عزیزان:

ترمه
ساعت21:32---26 تير 1393
سلام اجی خوبی؟
وبلاگ خوبی داری روش کار کنی بهترم میشه
وقت کنم میام رمانتم میخونم
اگه با تبادل لینک موافقی خبرم کن
فعلا


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:


موضوعات مرتبط: رمان احساس خاموش ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : چهار شنبه 25 تير 1393برچسب:, | 18:47 | نویسنده : sarina |
.: Weblog Themes By RoozGozar.com :.

  • قالب وبلاگ
  • اس ام اس
  • گالری عکس